Sunday, July 5, 2020

روایت‌های سپیده قلیان از زندان (بخش سیزدهم)؛ خدیجه عساکره و رویای بازیگری


رفته‌ام رییس اندرزگاه را راضی کنم تا اجازه بدهد شب عید ماهی قرمز داشته باشیم. دخترکی با چادر سفید داشت از خانم میرزا (ریاست اندرزگاه) کتک می‌خورد. شوکه می‌شوم. میرزا خودش را جمع‌وجور می‌کند. دلم می‌خواهد آنجا بمانم، اما سریع می‌گویم: «سلام، ماهی عید می‌خوایم. امکانش هست بپذیرید خانواده‌م ماهی بیارن؟»

جوری که انگار بخواهد سریع دست‌به‌سرم کند و درگیری را از سر بگیرید می‌گوید: «سپیده چیکارت کنم دیگه؟ باشه! بگو بیارن سالن ملاقات.»

برخورد دوم؛

موقع ظرف شستن در سرویس بهداشتی، وقتی که لجن بالا زده دارم دست‌وپا می‌زنم ظرف‌هایم را بی آن‌که به گه کشیده شوند بشورم، با خودم می‌گویم: «کاش کسی بود که ظرف‌ها را می‌شستم و می‌دادم دستش.» یکهو دخترکی می‌گوید: «مو آبی بده کمکت کنم!»

همان دخترکی‌ بود که در دفتر ریاست اندرزگاه ایستاده بود، چک می‌خورد و من برایم عجیب بود که مگر چه کرده؟!

_ اسمت چیه؟

_ سپیده، تو چی؟

_ خدیجه

_ تو همون خبرنگاری هستی که تلویزیون نشونت داد؟

با خنده می‌گویم «تو چرا اینجایی؟»

_ قتل! قتل نامادریم. با اسلحه کشتمش. ۷ ساله اینجام، یعنی از ۱۳ سالگی! آخه می‌دونی اینجا کانون نداره.

No comments:

Post a Comment